گفت "بخور بابا، برگشتی رژیم بگیر." گفتم "اونجا رژیم بگیرم، دیگه یه قدم تا خودکشی فاصله دارم." لحنش جدی شد و گفت "یعنی میگی اونجا بده و اینجا خوبه؟" گفتم "نه، فقط راجع به خودم صحبت می‌کنم." گفت "اگه انقدر که میگی بد می‌گذره، چرا برنمی‌گردی؟" گفتم "درسم تموم شه احتمالا برگردم." لحنش عصبانی‌تر شد و گفت "انگار شماها خوشی می‌زنه زیر دلتون و یادتون میره اینجا چه خبر بوده. همین روسری ساده رو یادت رفته. نمیدونی که هر روز صبح اینجا بیدار میشی نگرانی و ..."

سکوت کردم؛ چرا که دنیا خیلی وقته بهم یاد داده که وقتی فکر می‌کنم تجربه یک آدم با من در یک مسئله یکسان نیست، بحث نکنم. می‌تونستم بهش بگم "شما که انقدر مهاجرت براتون راحت بود، چرا هنوز توی سن ۶۰ سالگی نتونستید از خانواده‌تون جدا شید و همیشه توی یه ساختمون زندگی کردید؟ می‌تونستم بگم چی جلوی شما رو گرفته بود؟ پول؟ زبان؟ تا حدودی قبول دارم اما اگر این‌ها مشکلات اساسی بود، هیچ پناهنده‌‌ای در جهان نبود و خب چرا شما نتونستید یکی از اون‌ها باشید؟!

به نظر من دو چیز می‌تونه فقط مانع مهاجرت آدمی که می‌خواد مهاجرت کنه، شه؛ ۱- خانواده ۲- احساس ترس از موقعیت‌های جدید.

اگر شما می‌خواستید مهاجرت کنید و به هر دلیلی نتونستید مهاجرت کنید، هیچوقت حق ندارید که دیگری رو که شهامت انجام این کار رو حتی برای مدت کوتاهی داشته، ملامت کنید. اگر هم مهاجرت کردید و به زعم خودتون، انسان موفقی به حساب میاید و مهاجر دیگری رو ملامت می‌کنید، معنی‌ش اینه که شما از تجارب زندگی زیسته خودتون درسی نگرفتید...

+ من نمیگم ایران خوبه یا بده، بارها و بارها راجع‌ به شرایط نوشتم و ملامت شدم و جواب پس دادم. مطمئنا با دلار ۱۰۵ هزار تومنی هیچ خوشبختی‌ای وجود نخواهد داشت ولی این دلیل خوبی نیست که وقتی خودمون راه رفتن رو نخواستیم یاد بگیریم، از راه رفتن آدمی که توانایی زیادی نداره، ایراد بگیریم...