کسی دیگه تو اون دیار رخت عروسی ندوخت...

هر وقت خیلی غمگینم، به این فکر می‌کنم که اگر فلان اتفاق توی زندگی‌م نمی‌افتاد/می‌افتاد یا فلان آدم توی زندگی‌م وارد می‌شد/خارج می‌شد/می‌موند، زندگی‌م چطوری می‌شد؟! هر اتفاقی رو چند بار پس و پیش می‌کنم و وقتی به این نتیجه می‌رسم که هیچ فرقی نمی‌کرد، ذهنم شروع می‌کنه به عقب‌گرد و اونقدر آدم‌ها و اتفاقات رو پس و پیش می‌کنم که می‌رسم به اولین روزهایی ‌که حضورم توی این دنیا رو به یاد میارم...
جدیدا به این نتیجه رسیدم واقعا مشکل از تولد و شخصیت من نیست. این زندگی با فرهنگ و سواد و رفتارهای ایرانی همیشه همین بود و حتی اگر هزار تا اتفاق پاک می‌شد، هزار تا اتفاق مثل همون‌ها می‌افتاد. باید چیزهایی خیلی قبل و خیلی قبل‌تر از تولد من درست می‌شد که شاید امروز من و تمام آدم‌هایی که توی زندگی‌م بودن، می‌تونستیم آدم‌های خوشحال‌تری باشیم...

بگذر ز من ای آشنا چون از تو، من دیگر گذشتم...

تا به حال شده پارتنر/دوستتون یک صفتی رو به شما نسبت بده که شما از طریق سایرین، مطمئنید اون صفت از اخلاقیات شما نیست؟

من فکر می‌کنم دلیلش اینه که اون آدم تصمیم گرفته راهش رو از شما جدا کنه ولی به خاطر عذاب وجدان یا عدم وجود دلیل منطقی‌، در ذهنش اون صفت رو به شما نسبت داده و باور کرده که شما اون صفت رو دارید. پس لطفا به جای بحث، ازش بپرسید "دقیقا کی و کجا این اخلاق رو در من دیدی؟" اگر گفت "یادم نیست." از نظر من می‌تونید سوگواری برای پایان اون رابطه رو شروع کنید و اون رابطه رو تموم کنید...

بلند شو، شاید باز شه در بعدی...

چند ساعت، چند روز، چند هفته، چند ماه، براش تلاش کردم و بالاخره امروز اتفاق افتاد. امروز رو همیشه یادم می‌مونه...

امید

-باهام قهری؟

+نه، فقط ازت ناامیدم.

ناامید

یک لحظه‌ای در زندگی‌ت به وجود میاد/اومده که از تمام آدم‌ها ناامید شدی/می‌شی. این لحظه، لحظه‌ایه که اگر فراموشش کنی و دوباره بهشون اعتماد کنی، این بار قراره از خودت ناامید شی...

برای من این لحظه، اون لحظه‌ست؛ امیدوارم فراموشش نکنم...

هزینه

واقعیت اینه که تو یا یک خواسته‌ای رو واقعا از ته قلبت می‌خوای و حاضری به خاطرش حتی جونت هم از دست بدی و به دستش بیاری یا به دست آوردن اون چیز، برات اهمیتی نداره...

متاسفم ولی حالت وسطی وجود نداره؛ وقت خودت رو الکی نگیر...

جفت یک...

از خودت گله نکن که چرا همه راحت‌تر از تو تاس می‌ندازن و تو انقدر موقع تاس انداختن، دل‌دل می‌کنی. همه شما خوب می‌دونید که احتمال این که جفت یک بیارید با این که جفت شش بیارید، یکسانه، اما این برمی‌گرده به گذشته‌تون عزیزم...

تو همیشه جفت یک آوردی و اون‌ها همیشه جفت شش. تو حق داری از هر چی ریسک و بازیه، بترسی...

یه مجرم فراری شدم که تو زندگی‌ش، درگیر یه گریز بدون توقفه...

صبح ساعت پنج، از خواب بیدار شدم. نه خوابم می‌برد و نه خوابم نمی‌اومد. بی‌حوصله بودم و غمگین. پلک زدم و ناخودآگاه اشک از چشمم اومد پایین. از پنج صبح، تا ده صبح توی تخت بودم. چند باری صدام کرد. بهم گفت "نمی‌خوای از تخت بیای بیرون؟" و من هیچ تلاشی برای بیرون اومدن نکردم. تمام زمانی که روی تخت دراز کشیده بودم، به معنای واقعی مرده بودم. دراز کشیده بودم و رسما هیچ کاری نمی‌کردم. نه گذشته رو مرور کردم و نه به آینده فکر کردم. نه به خانواده‌م فکر کردم و نه به حرف مردم فکر کردم و نه به مشکلاتم؛ حتی حوصله‌م هم سر نرفت. رسما انگار این پنج ساعت مرده بودم.

احتمالا اگر تا اینجای متن رو خونده باشید، براتون سوال پیش میاد پس چی باعث شد که ساعت ده صبح از جام بلند شم؟ رسما هیچی! هیچ اتفاقی نیفتاد ولی یک لحظه قبل از این که ذهنم بخواد کار کنه، من از جام بلند شدم.

از اون موقع دارم به این فکر می‌کنم شاید "قدرت روح" یه داستانی باشه که پدر یا مادری روزی برای فرزندش که ضعف جسمانی داشته، تعریف کرده تا به فرزندش قدرت و رویای زندگی کردن رو بده‌ و نسل به نسل چرخیده. من واقعا فکر می‌کنم روحم از جسمم خارج شده و رسما جسمم به تنهایی داره وادارم می‌کنه به زندگی‌م ادامه بدم...

غمگین

تاحالا شده انقدر غمگین باشید که حس کنید روحی ندارید و فقط جسمید؟ انگار جسم اونقدر خسته میشه که روح رو بیرون می‌کنه. واقعا نمیدونم چطور شرح بدم

استرس

به حدی استرس دارم که شک ندارم اگر معجزه‌ای اتفاق نیفته، این استرس دلیل مرگم خواهد شد.