مراقب گلدون اطلسی باش‌.‌..

اونقدر به این فکر کردی که منتظرش می‌مونی تا بزرگ شه و عاقلانه فکر کنه که فراموش کردی تو هم در همون زمان داری زندگی می‌کنی و پابه‌پای اون رشد می‌کنی‌.

تایید

یک عمر نگران "تایید نشدن" بودیم، ولی هیچوقت نگران مواردی که تایید می‌کنیم، نبودیم...

عرضه

ما دیگه باید چی کار می‌کردیم که از نظر والدینمون "باعرضه" خطاب می‌شدیم؟

اگه روزای سخت اومد یا بارون و برف اومد، تو من رو داری...

اتفاقاتی که برات افتاده، توی ذهنت فریز میشه و با هر بار یادآوری، انگار ذهنت رو توی فر با دمای ۲۲۰ درجه می‌ذاری! کم کم یخش باز میشه و همه چیز با کیفیت 4k جلوت پخش میشه، اما اشک یخ در میاد.

البته هنوز هیچ محققی کشف نکرده که چرا وقتی یخ یک خاطره باز می‌شه، آب‌هایی که از گرم شدنش به وجود میان، از چشم‌های ما سرازیر می‌شن...

چیزی از رحم تو این شهر ندیدم...

چند سال پیش که دوره آیلتس شرکت می‌کردم و به قولی اوج زبانم در اون مقطع بود، یک روز همکارم به شدت با نوشتن درفت سوالات استخدام درگیر بود. بعد از کمی تلاش، ازم پرسید "فرض کن که رفتی یک شرکت و داری فرم استخدام رو پر می‌کنی. اگر توی فرم استخدام با این سوال مواجه شی که "سطح زبان شما چیست؟" چی می‌نویسی؟" گفتم "متوسط" گفت "اگر گزینه‌ای باشه، بین "بد، خوب و بسیار خوب" چی می‌نویسی؟" گفتم "خوب" گفت "مسئله همینه. اعتماد به نفس! ما اینجوری نمی‌تونیم آدم‌ها رو به درستی استخدام کنیم. ممکنه یکی مثل شما اعتماد به نفسش کم باشه و زبانش خوب باشه و بنویسه متوسط و یکی اعتماد به نفسش زیاد باشه و زبانش خوب نباشه و باز هم بنویسه متوسط." واقعیتش اون روز مسئله عجیب و لاینحلی برام نبود ولی امروز که توی لینکدین اطرافیانم چرخ می‌زنم، می‌بینم "واقعا نمیشه!" من با داشتن مدرک زبان بالاتر، تا به حال جرات نکردم بنویسم یک زبان رو به صورت "بسیار خوب" می‌تونم حرف بزنم ولی آدم‌هایی رو دیدم که توی خیابون صحبت‌های روزمره رو متوجه نمیشن و نمی‌تونن حرف بزنن، اما می‌نویسن که به صورت "روان" حرف می‌زنن. دیدم آدم‌هایی رو که مطمئنم اون سال ایران هر ماه یک بار ملاقاتشون کردم ولی نوشتن که مدرکشون رو از فلان کشور گرفتن، دیدم آدم‌هایی رو که اصلا کار نکردن ولی سمتشون رو "مدیر پروژه" نوشتن...

من نمی‌دونم چه کسی موفق‌تره و چه کسی نیست و پیش‌بینی هم نمی‌خوام کنم ولی فکر می‌کنم واقعا دنیا هم به آدم‌هایی که از دروغ هراسی ندارن، بیشتر شانس میده. همکارم راست گفت "موضوع اعتماد به نفسه!"

باهوش

من هیچوقت از کسی توقع این رو ندارم که زندگی‌ش رو برام تعریف کنه؛ در واقع نه توقعش رو دارم و نه حوصله‌ش رو. خودمم معمولا از زندگی‌م برای کسی حرف نمی‌زنم ولی شدیدا وقتی کسی نصفه و نیمه تعریف می‌کنه یا همیشه از بدبختی‌هاش حرف می‌زنه و بعد که حالا به هر دلیلی خبر خوشحال‌کننده‌ای براش پیش میاد که مشخصه مدت‌ها در تدارک این خبر بوده و در تمام طول مدت، به من حرفی نزده، میگه "ببخشید که دیر گفتما ولی تو اولین نفری که بهت گفتم یا تو مثل خواهری برام، می‌دونستم برام خوشحال میشی..." ازش متوقع می‌شم؛ چرا که دوست نزدیک من نباید انقدر احمق باشه که فکر کنه من خوشحالی‌ش رو قراره چشم بزنم، اما با من دوستی‌ش رو ادامه بده و از بدبختی‌هاش حرف بزنه که من خوشحال شم...

اگه آدما ازت دورن‌‌‌...

تند تند پلک می‌زدم که اشک‌هام بریزه که شاید در اثر خفگی نمیرم. دیگه نپرسیدم "خدایا! این اوضاع درست میشه؟" یا "خدایا! کجای راه رو اشتباه رفتم؟" یا حتی "خدایا! آیا واقعا وجود داری؟" فقط و فقط به حال خودم گریه کردم.

من واقعا خیلی خسته‌م از این زندگی، خیلی...

با آدم‌ها که فایده‌ای نداره حرف زدن، علی‌الظاهر خدایی هم که وجود نداره، تکلیف ما چی میشه؟! مرگ تدریجی؟!

حالم خوب نیست و واقعا آخر دنیام. متاسفم که اینجا این حرف‌ها رو می‌نویسم ولی واقعا جای دیگه‌ای رو ندارم...

"می‌دونی از این همه بدبختی چه‌جوری خلاص می‌شیم؟ یه شب، یه شام درست و حسابی بپزی، بخوریم بعد سر فرصت...

صبح نشده همه دردسرامون پریده..."

می‌گذره درس میشه.‌..

آدم قابل اعتمادیه، اما نباید دزد رو دستش بدی که نگهش داره تا تو برگردی؛ نه به خاطر شک و شبهه به قابل اعتماد بودنش، بلکه به خاطر دل‌رحم بودنش!

خواب

خوابم میاد ولی خوابم نمی‌بره؛ چرا که تا گوشی رو از خودم دور می‌کنم، اضطراب عجیبی به تمام وجودم می‌افته. انگار دیگه ذهنم طاقت تنها موندن با خودش رو نداره و توی تنهایی، خودخوری می‌کنه؛ ظاهرا از خودش برای بقای بیشتر تغذیه می‌کنه و تلاش می‌کنه، اما در باطن خودش رو از بین می‌بره.

پایان

واقعا ناامیدم و به معنای واقعی کلمه در هر بعد زندگی‌م، احساس بازنده بودن، می‌‌کنم. "روح" برام مفهومش رو از دست داده و همه چیز در جسم خلاصه میشه. دیگه اثری از "مهر" در وجود من نیست. احساس می‌کنم حتی نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌م با من غریبه هستن. حس می‌کنم خدا وجود نداره و من تک و تنها وسط یک زمین بزرگ و بلااستفاده، بی هدف زندگی می‌کنم. امیدی به معجزه و گشایش ندارم و در خودم توان روبه‌رو شدن با چیزی رو نمی‌بینم.

بی‌نهایت غمگینم و احساس تنهایی می‌کنم. آیا این پایان ماجراست؟!

من با این ضربان تند رفیقم...

داشتم دنبال علت برای بدبختی‌م می‌گشتم که به این نتیجه رسیدم "من انقدر خودم رو دوست ندارم که به خاطر خودم بجنگم."