صبح از خواب بیدار شده بودم، اما روحم مرده بود. توضیحش خیلی سخته. در واقع، چشمام باز بود، میتونستم صداها رو بشنوم، حتی دستهامم به سختی میتونستم تکون بدم، اما انگار توی مغزم تصویری رو میدیدم که روحم بالای سر جسمم ایستاده. از جام به هر سختیای که بود، بلند شدم و با خودم حرف زدم. به خودم دلداری دادم. نوید آینده بهتر، نوید این که باید صبر کنم، یادآوری روزهای سختی که گذروندم و بازم زنده موندم. روحم کمکم داشت قبول میکرد که دوباره به جسمم برگرده. فاصلهش کمتر شده بود و به زندگی روزانه برگشتم.
همین چند دقیقه پیش، از فشار درد جسمی حس کردم دیگه نمیتونم چشمام رو باز نگه دارم؛ انگار بیهوش شده بودم و بعد از چند دقیقه سعی کردم چشمام رو باز نگاه دارم. سخت بود؛ انگار نمیدیدم. سرم گیج میرفت و مطمئن بودم که آخرشه. انقدر مطمئن بودم که دستم به گوشی رفت که آخرین حرفهامم بزنم. این بار روحم داشت مقاومت میکرد که زنده بمونه و جسمم رو شکست داد...
الان نیمی از جسم و روحم با نیم دیگهشدن در جنگن و مثل گره، به هم میپیچن و مغزم منتظر فرمان نهاییه...
زندگی خیلی داره برام عجیب و غیرقابل باور میشه...